با سلام. من 11 ساله ازدواج کردم. همسرم تک فرزند خانواده است. از خصلت هاى ايشان کم حرف زدن است و خصلت ديگرشان بروز ندادن احساستشان است. در دوران عقد, ايشان خيلى ابراز علاقه نمى کرد. اکثر مواقعه حرف زدن و يا ابراز علاقه از طرف من بود.حتى ديدن و پيش هم بودن را هفته اى يکبار کافى مى دانست و من مدام بايد به ايشان زنگ مى زدم و براى ديدن يکديگر اصرار مى کردم.ايشان با کوچکترين حرفى ناراحت مى شدندو قهرشان به درازا مى کشيد و من چه مقصر بودم و چه نبودم گل و هديه مى گرفتم و با خواهش و تمنا مى خواستم که به منزلمان بيايند, يا من بى خبر به منزلشان مى رفتم که به گفته ى خودشان اين طورى بيشتر لذت مى بردند. دوران عقدم, دورانى پر از استرس و ترس و گريه و زارى بود. ترس از اينکه مبادا حرفى يا اتفاقى پيش بيايد که ايشان ناراحت شوند. ترس از اينکه مبادا پدر و مادرم از رفتارهاى بچه گانه و آزار دهنده شان نسبت به من مطلع شوند. اوايل ازدواجم همينطور بود. بى محلى و بى توجهى به احساساتم. گاهى اوقات اگر اصرارى از طرف من نبود جدا مى خوابيدند.گاهى طى همين جدا خوابيدن ها, من از شدت ناراحتى دچار حمله هاى عصبى شدم و نصف شب کارم به بيمارستان کشيده مى شد.اين ها را مى ديدم ولى نديد مى گرفتم, احساساتم را سرکوب مى کردم. با خودم مى گفتم بهتر مى شود و چنانچه رفتار با همسر را ياد نداشته باشد, درصدد يادگيرى قرار مى گيردو يا گفته هاى مرا بخاطر مى سپارد. خاطرات اولين زايمانم هم بخاطر محدوديت نمى توانم بازگو کنم. تا الان چندبارى گفته مرا دوست دارد.ولى زندگى من پر از تناقض ها و بى توجهى ها و بى احساس بودن هاست.تا الان با کمک کانال شما و يکسرى کانال روانشناسى و مشاوره ها همه ى راه هاى مدارا و برخوردها و رفتار کردن ها را امتحان کردم. متاسفانه همسرم با هيچ راهى منعطف نمى شود يا دوست ندارند بشوند. هنوز نمى دانم!!!!! بعد از 11 سال نمى داند کدام رفتارش مرا ازار مى دهد و يا بدون فکر کردن به عواقبش هر حرفى را مى زند.ممکن است اين حرف محبت بين مان را کم رنگ کندو يا با وجود دو فرزند پسر که الگويشان پدرشان است ممکن است تاثير گذارى منفى داشته باشد. نمى گويم من بى عيب بودم و تا الان همه ى کارهايم درست بوده و خطار ايشانندولى اين را خوب مى دانم که براى داشتن زندگى گرم و با محبت به هر درى زدم و مى زنم. الان هم از شما بزرگوار مى خواهم کمکم کنيد, خسته شده ام از زندگيم. من ديگر ان دختر شاداب و پر انرژى نيستم که براى صحبت با همسرم و داشتن رابطه ايى گرم و هيحانى به هر درى بزنم و خيلى چيزها را ناديده بگيرم.ديگر برايم فرقى نمى کند با من حرف بزند يانه.با من رابطه ايى گرم و صميمى داشته باشد يا نه. بود و نبودش فرقى برايم ندارد. استدعا دارم کمکم کنيد بتوانم مثل قبل دوستش داشته باشم و بتوانم راحت بدون اين که با خودم و احساساتم جنگ اعصاب داشته باشم , حرف بزنم. بتوانم کانون گرم خانواده ام را گرم و با محبت کنم.و الان بيشتر نگران فرزندانم و آينده شان هستم.تا حالا چند بار به جدايى فکر کردم ولى بعد از فکر کردن به عواقبش منصرف شدن و در ضمن آدم چنين کارى نيستم. درمانده ام! من اين زندگى را نمى خواهم. من زندگى پر شور و پر از محبت را دوست دارم که انهم يک طرفه ممکن نيست.
ممنون از زحماتى که مى کشيد. اجرکم عندلله.
اگر مشاوره حضورى امکان پذير باشه خيلى بهتراست , راحت تر مى توان مشکلات را با جزئيات بيان کرد.
سپاس فراوان. پاينده و استوار باشيد.