خدا جون.چرا من اینطوری شدم؟فکر میکنم دارم اشتباه میکنم.خدایا دیشب همه ی زندگیمو سپردم به خودت,از این به بعد دیگه هر چی تو بخوااای.فقط تو با من باش....
خدا جونم الان ساعت 11شبه,اگه وقت داری میخوام به حرفای یه آدم علاف یه خورده گوش کنی,تا شاید باورم بشه که واقعا یکی رو برای درد دل دارم,پس حرفامو با یه دنیا غم و غصه و حسرت مینویسم.خدااایا گاهی اوقات شده که به خودم میام و به اتفاقاتی که برایم پیش افتاده ,کارایی که کردم و حتی اشتباهاتم فکر میکنم.بعضی وقتا به این میرسم که امروزکارای خیلی خوبی انجام دادم و از انجام اونا خیلی خوشحالم,اما گاهی اوقات وقتی به خودم میام فکر میکنم میبینم که کارایی واقعا بی ارزش,بد,و پر از حسرت و آه و ناله انجام دادم و خودم باعث اتفاقات ناجوری که رخ داده شدم.خدااا جونم میشه ازت یه خواهشی بکنم؟؟خدا جونم اگه میشه از این لحظه به بعد حواست بیشتر بهم باشه,خودت که میدونی دوست دارم زندگیم عالی باشه و راه راست برم و انتخابات و تصمیم گیری هام درست و از روی عقل باشه,پس خدا جونم از این به بعد میخوام اگه اجازه بدی بیشتر بهت نزدیک بشم و تنها فقط و فقط به تو تکیه کنم.خدا جونم اگه منو قابل میدونی بیشتر بهم کمک کن شاید لایقش نباشم اما این یه خواهش بود.ازم رو برنگردون.نمیگم کمکم نکردی و ازت دلخورم البته برعکس خودم بهت نزدیک نشدم و کمی بچگی کردم.اما بازم به اینجایی که رسیدم همش فقط و فقط به خاطر کمک های تو بوده.اما بازم ازت میخوام اگه امکان داره بیشتر کمکم کنی تا من بیشتر حواسمو جمع کنم و دوروبرم را نگاه کنم و باعث نگرانی هایی که برام پیش میاد نباشم.خدااااایاااااا به دادم برس.خیلی داغووونم.